درآمدی بر ادبیات (PERRINES’s literature: structure, sound and sense fiction)
درآمدی بر ادبیات (PERRINES’s literature: structure, sound and sense fiction)
ترجمه فارسی drunkard
وقتي آقاي دولي مرد ضربه ي سختي به پدر وارد شد. آقاي دولي يك بازارياب بود با دوتا پسر در دومينكنز[1] و ماشيني مال خودش ؛ پس از لحاظ اجتماعي به مراتب بالاتر از ما بود ، ولي اصلاً خودش را نمي گرفت. آقاي دولي يك روشنفكر بود و مثل همه روشنفكرها هيچ چيز بيش تر از حرف زدن خوشحالش نمي كرد. پدر هم براي خودش مرد بامطالعه اي بود و مي توانست حرف هاي يك آدم مطلع را بفهمد. آقاي دولي فوق العاده مطلع بود. با آن همه آشنا در تجارت و رفقاي كشيش، چيزي نبود كه درشهر اتفاق بيافتد و او از آن بي خبر باشد. غروب تا غروب از جاده مي گذشت و جلوي در حياطمان سبز می شد تا ته و توی خبرها را برای پدر درآورد. او صداي بم ستيزه جويانه اي و لبخندي با معنا داشت. پدر با تعجب به او گوش مي داد و گاه گداري هم حرف هايش را تاييد مي كرد. بعد فاتحانه گروپ گروپ قدم بر مي داشت و پيش مادر مي رفت و با صورتي گل انداخته از او مي پرسيد: " مي دوني آقاي دولي اومده بود چي بهم بگه"؟ از آن موقع تا حالا ، هر وقت كسي خبري سري را به من مي رساند نزديك است بپرسم: "اينو آقاي دولي بهت نگفته"؟
تا وقتي كه با چشم هاي خودم نديدم كه او را در كفن قهوه اي رنگش بگذارند و دانه هاي تسبيح را بين انگشت هاي چربش بپيچند خبر مرگش را جدي نگرفتم. حتي آن موقع هم احساس كردم حتماً كلكي در كار است و يك غروب ديگر تابستان دوباره آقاي دولي جلوي در حياطمان سبز خواهد شد و ناگفته هاي آن دنيا را برايمان شرح خواهد داد. اما پدر خيلي ناراحت بود ؛ تا حدي به خاطر اين كه آقاي دولي هم سن و سال خودش بود و اين آشكارا به درگذشت انساني ديگر رنگ و بوي مسئله اي شخصي مي داد و تا حدي هم به اين خاطر كه ديگر كسي نبود تا برايش از كثافت كاري هايي كه در شركت مي شد پرده بردارد. در بلارني لين[2] تعداد آدم هايي كه مي توانستند مثل آقاي دولي روزنامه بخوانند به عدد انگشت هاي دست هم نمي رسيد و تازه هيچ كدام از آنها نمي توانست اين واقعيت را ناديده بگيرد كه پدر تنها يك كارگر ساده بود. حتي ساليوان نجار كه خودش پخي نبود فكر مي كرد يك سر و گردن از پدر بالاتر است. قطعاً اين اتفاقي تلخ بود.
پدر در حالي كه روزنامه را كنار مي گذاشت متفكرانه گفت: "ساعت دو و نيم ، به طرف كوراگ[3] ".
مادر كه ترسيده بود پرسيد: "نمي خواي كه به تشييع جنازه بري"؟
پدركه داشت مخالفت را استشمام مي كرد گفت: "از من توقع دارن".
مادر در حالي كه احساس خودش را پنهان مي كرد گفت:"فكر مي كنم همه همين قدر از تو توقع دارن كه به نمازخانه بري". ("رفتن به نمازخانه" البته فرق داشت ، چرا كه بعد از اين كه كارشان تمام مي شد جسد را مي بردند ، اما رفتن به مراسم خاكسپاري به معناي از دست دادن دستمزد نصف روز بود).
مادراضافه كرد:"حالا مگه كي ما رو مي شناسه"!
پدر باوقار جواب داد:"بلا به دور، اگه خودمون جاي اون خدابيامُرز بوديم خوشحال مي شديم اگه كسي مي اومد".
براي اين كه حق پدررا ادا كرده باشم بايد گفت او هميشه حاضر بود تا از يك نصفه روز به خاطر همسايه اي قديمي صرف نظر كند. نه این كه از تشييع جنازه رفتن خوشش بيايد بلکه بیشتر مرد باوجداني بود كه با ديگران همان طور رفتار مي کرد كه دوست داشت با او رفتار كنند و در صورت مرگ خودش هيچ چيز به اندازه اطمينان ازیک مراسم خاكسپاري آبروداري نمی توانست به او تسلا دهد. و براي اين كه حق مادر را ادا كرده باشم بايد گفت او خيلي نگران دستمزد نصف روز نبود ، هرچند بد جوربه آن محتاج بودیم.
مي دانيد ، نقطه ضعف اصلي پدر مشروب بود. او مي توانست براي ماه ها ، حتي سال ها بي وقفه لب به چيزي نزند و در تمام اين مدت خوب رفتار مي كرد. اولين نفر صبح ها بيدار مي شد و براي مادر كه هنوز روي تخت دراز كشيده بود يك فنجان چاي مي برد. عصرها در خانه مي ماند و روزنامه مي خواند ، پول پس انداز مي كرد و براي خودش يك دست كت و شلوار سرژه نو و كلاه لگني مي خريد. به حماقت مردهايي كه هر هفته پولي را كه به زحمت به دست آورده بودند در بار هدر مي دادند مي خنديد. گاهي براي گذراندن وقت فراغتش ، خودكار و قلمي برمي داشت و پولي را كه هر هفته از طريق مصرف نكردن مشروب پس انداز مي كرد دقيقاً حساب مي كرد. از آنجايي كه بالفطره آدم خوش بيني بود حساب مي كرد چه قدر مي تواند در طول مابقي سال هاي عمرش اين گونه پس انداز كند. حاصل جمع مبهوت كننده بود ؛ او مي مرد و مبلغ زيادي را از خود به جاي مي گذاشت.
كاش همان موقع متوجه مي شدم ، اين نشانه ي بدي بود؛ نشانه اين كه او داشت مملو از غرور معنوي مي شد و دير يا زود خودش را بهتر از همسايگانش مي پنداشت. دير يا زود ، غرور معنوي سرريز مي كرد تا اين كه به نوعي ضيافت احتياج بود. آن وقت پدر مشروب مي زد - البته ويسكي يا چيزي مثل آن نبود – فقط يك گيلاس مشروب بي ضرر مثل آبجوي لاگر. اين عاقبت پدر بود. وقتي كه گيلاس اول را زده بود تازه متوجه مي شد چه حماقتي كرده است، دومي را مي زد تا آن را فراموش كند و سومي را مي زد كه فراموش كند نمي تواند فراموش كند و سرانجام مست و تلوتلوخوران به خانه مي آمد. حالا نوبت "طريقت ميخواره"[4] همان طور كه در مكتوبات اخلاقي آمده است بود. روز بعد با سردردي كه داشت به سر كار نمي رفت واين مادر بود كه به كارخانه مي رفت تا براي غيبتش بهانه تراشي كند. ظرف دو هفته دوباره پدر ضعيف ، بي رحم و افسرده مي شد. وقتي كه شروع مي كرد ، پول مشروبش را از طريق گروگذاشتن هر چيزي حتي ساعت آشپزخانه جور مي كرد. من و مادر همه ي مراحل را مي دانستيم و از همه ي خطرها وحشت داشتيم. تشييع جنازه ها يك نمونه از آن بود.
مادربا نگراني گفت:"من باس به خونهي دانفي برم و نصف روزاونجا كاركنم. كي مي خواد مواظب لاري باشه"؟
پدر بامتانت گفت:"خودم مواظب لاري هستم. يه كم پياده روي واسش بد نيست".
ديگر حرفي براي گفتن نبود ؛ اگرچه همه ما مي دانستيم من به هيچ كس نياز نداشتم تا مواظبم باشد و حتي خيلي راحت مي توانستم در خانه بمانم و مواظب سوني باشم ، اما پاي من به ميان كشيده شده بود تا براي پدر يك ترمز باشم. در مقام يك ترمز هيچ گاه موفق نشده بودم ، ولي مادر هنوز هم ايمان راسخي به من داشت.
روز بعد وقتي كه از مدرسه به خانه برگشتم ، پدر پيش از من آنجا بود و براي هردوتايمان فنجاني چاي درست كرد. در چاي درست كردن خيلي خوب بود اما براي هر كار ديگري دست هاي سنگيني داشت ؛ نان بريدنش هولناك بود. بعد ، از سراشيبي جاده راهي كليسا شديم. پدر بهترين كت وشلوار سرژه ي آبيش را به تن داشت و كلاهش را هم كج گذاشته بود. با كمال مسرت پيتر كرولي را هم ميان عزاداران پيدا كرد. پيتر علامت خطر ديگري بود. اين را من خيلي خوب از برخي اتفاقات بعد از دعاي صبح يك شنبه مي دانستم. به قول مادر آدم رذلي بود كه فقط به اين دليل به تشييع جنازه ها مي رفت تا مشروب مفت و مجاني گير بياورد. معلوم شد كه او حتي آقاي دولي را نمي شناخت. پدر با حقارت به او نگاه مي كرد ، چرا كه يكي از آن آدم هاي احمق بود كه پولش را در بار هدر مي داد درحالي كه مي توانست آن را پس انداز كند. البته پيتر كرولي پولي را كه مال خودش بود هدر نمي داد!
ازديدگاه پدر مراسم معركه بود. او همه چيز را پيش از اين كه به دنبال نعش كش در آفتاب بعدازظهرراه افتاديم براندازكرده بود.
پدر با هيجان گفت:"پنش تا كالسكه! پنش تا كالسكه و شونزده تا درشكه ي سقف دار! يه نفر از شورا ، دو نفر از انجمن محلي و معلوم نيس چند تا كشيش اينجان. اَ وقتي كه ويلي مك ، صاحب بار مرد همچين تشييع جنازه اي نديدم".
كرولي با آن صداي خش دارش گفت:"آه ، همه دوسش داشتن".
پدربا تشرگفت: "خداي من ، خيال مي كني من اينو نمي دونم؟ مگه اون بهترين دوست من نبود؟ دو شب قبل از مردنش – فقط دو شب- داشت واسم دسّ اونايي كه قرارداد مسكنو بسّن رو مي كرد. اون مرتيكه ها كه تو شركتن همه شون دُزّن. حتي خود منم به عقلم نمي رسيد آقاي دولي اين جور با كله گنده ها بپلكه".
پدر مثل يك بچه قدم برمي داشت و از دیدن عزاداران و خانه هاي شيكي كه در امتداد سانديزوِل[5] قرار داشتند لذت می برد. مي دانستم كه علايم خطر در اوج خود بودند ؛ يك روز آفتابي ، يك تشييع جنازه خوب، و يك جماعت سرشناس از كشيش ها و مسئولين محلي موجب مي شدند هرزگي ذاتي و بوالهوسي شخصيت پدر خود را نشان دهد. با نوعي لذت حقيقي مي ديد كه دوست قديمي اش را دارند در قبر مي گذارند؛ با احساس اين كه وظيفه اش را انجام داده بود و با درك مطبوع اين كه اگرچه در عصرهاي طولاني تابستان دلش براي آقاي دولي بيچاره تنگ خواهد شد ، اين او بود كه احساس دلتنگي مي كرد نه آقاي دولي.
پدر آرام به كرولي گفت:"قبل از اين كه پخش بشن راه مي افتيم". گوركن ها داشتند اولين بيل هاي خاك را روي تابوت مي ريختند. پدر كه مثل بزي از يك تل علف به تلي ديگر مي پريد كمي عقب تر رفت. راننده ها كه احتمالاً در وضعي مثل او بودند ، البته بدون پرهيز چند ماهه از الكل كه بخواهند به آن خاتمه دهند، مشتاقانه انتظار مي كشيدند.
يكيشان داد زد:"آهاي ميك ، كارشون تموم نشد"؟
پدربلند با لحن كسي كه خبر خوشحالي مي دهد جواب داد:"همه چيز تمومه ، فقط دعاي اختتاميه مونده".
در چند صدمتري بار، كالسكه ها كه يك عالم خاك به پا كرده بودند از كنار ما گذشتند. پدر كه در هواي گرم پاهايش اذيتش مي كردند سرعتش را زياد كرد و با نگراني به عقب نگاهي انداخت تا ببيند دسته اصلي عزاداران از سراشيبي گذشته اند يا نه. در يك جمعيت اين چنيني ممكن است آدم زياد منتظر نگه داشته شود.
موقعي كه به بار رسيديم كالسكه ها بيرون به خط شده بودند و مرداني با كراوات هاي سياه داشتند با احتياط به زنان عجيب و غريبي كه دست هايشان را از پشت پرده ي كالسكه ها دراز كرده بودند تسليت نثار مي كردند. داخل بار فقط راننده ها و چند تا زن شالدار بودند. احساس كردم اگر قرار بود مثل يك ترمز عمل كنم ، الآن وقتش بود. پس پايين كت پدر را كشيدم.
گفتم:"بابا ، بريم خونه".
پدر خندان و با مهرباني گفت:"دو ديقه بيش تر نمي شه. فقط يه بطري لموناد ، بعد مي ريم خونه".
اين يك رشوه بود و من آن را خوب مي دانستم ، اما من هميشه يك بچه سست اراده بودم. پدر لموناد و دوتا گيلاس آبجو سفارش داد. من تشنه بودم و نوشيدني ام را يكدفعه سر كشيدم. ولي مرام پدر اين نبود. او ماه ها پرهيز از الكل را پشت سر گذاشته بود و دريايي از لذت را در پيش رو مي ديد. پيپش را بيرون آورد، داخل آن چند تا فوت كرد، پُرش كرد و با پف هاي بلند روشنش كرد در حالي كه چشم هايش بالاي آن بيرون زده بود. بعد از آن، از قصد پشتش را به گيلاسش كرد. با ژست مردي كه نمي دانست پشت سرش يك گيلاس آبجوست، آرنجش را بر پيشخوان تكيه داد و از قصد توتون را از كف دست هايش پاك كرد. او ديگر جاخوش كرده بود. در تمام مراسم هاي خاكسپاري مهمي كه شركت مي كرد كارش اين شده بود. كالسكه ها روانه شدند و عزاداران درجه دو و سه داخل آمدند. حالا نيمي از بار پر بود.
دوباره كت پدر را كشيدم و گفتم:"بابا ، بريم خونه".
خيرخواهانه گفت:"خيلي مونده تا مادرت برگرده. بدو بيرون تو جاده بازي كن".
اين طور كه بزرگترها فكر مي كنند مي تواني در يك جاده ناآشنا تنها با خودت بازي كني حسابي به من برخورد. حوصله ام شروع به سررفتن كرد همان طور كه پيش از آن هم بارها سررفته بود. مي دانستم كه ممكن بود پدر تا شب هم آنجا بماند. مي دانستم بايد اورا كه مست لايعقل مي شد از داخل بلارني لين به خانه مي بردم در حالي كه همه پيرزن ها جلوي در خانه يشان ايستاده بودند و مي گفتند:"دوباره ميك دلاني مست كرده". مي دانستم كه مادرم از ناراحتي دق مي كرد. روز بعد پدر سركار نمي رفت و پيش از پايان هفته مادر در حالي كه ساعت را زير شالش مخفي مي كرد راهي مغازه گرويي مي شد. هرگز نمي توانستم از غم آشپزخانه ي بدون ساعت خلاص بشوم.
هنوز تشنه بودم. پي بردم اگر روي انگشتان پاهايم بايستم دستم به گيلاس پدر مي رسد و به ذهنم خطوركرد بد نيست طعم آن را بچشم. پدر پشتش به آن بود و متوجه نمي شد. گيلاس را پايين بردم و با احتياط مك زدم. به طرز وحشتناكي نوميدكننده بود. تعجب كردم كه چه طور مي توانست اين چنين زهرماري را بنوشد. به نظرم هيچ وقت ليموناد نچشيده بود.
بايد ليموناد را به او پيشنهاد مي دادم ولي تازه چانه اش گرم شده بود. مي شنيدم كه پدر مي گفت دسته ي موزيك تشييع جنازه را كامل مي كند. بازوهايش را به شكل كسي كه تفنگي را وارونه نگه مي دارد گرفت و قسمت هايي از مارش خاكسپاري چاپين را زمزمه كرد. كرولي بااحترام سرمي جنباند. جرعه بيش تري نوشيدم و به نظرم رسيد كه ممكن است اين معجون فايده اي داشته باشد. به طرز مطبوعي احساسي متعالي و فيلسوفانه داشتم. پدر قسمت هايي از مارش مرگ در سال[6] را زمزمه مي كرد. آنجا يك بار عالي و مراسم خاكسپاري خوبي بود و مطمئن شدم كه بيچاره آقاي دولي حتماً در بهشت راضي و خشنود است. در همان لحظه فكر كردم ممكن است آنجا به او يك دسته ي موزيك داده باشند. همان طور كه پدر مي گفت دسته ي موزيك تشييع جنازه را كامل مي كرد.
اما نكته ي شگفت انگيزدرباره ي معجون اين بود كه تو را وامي داشت ازبقيه جدا باشي يا اصلاً مثل يك فرشته كه در ابرها غلت مي زند به آسمان بروي و چهارزانو خودت را تماشا كني ؛ به پيشخوان بار تكيه مي دادي و ديگر نگران چيزهاي بي اهميت و جزئي نبودي بلكه افكار بزرگسالانه، جدي و عميقي را درباره زندگي و مرگ در ذهن مي پروراندي. وقتي كه اين طور به خودت نگاه مي كردي چند لحظه بعد نمي توانستي جلوي اين فكر را بگيري كه چه قدر بامزه به نظر مي رسيدي و ناگهان دستپاچه مي شدي و مي خواستي بزني زير خنده. اما وقتي گيلاس را تمام كردم اين مرحله هم طي شده بود ؛ متوجه شدم گذاشتن گيلاس سر جايش خيلي سخت شده بود ، به نظر مي رسيد پيشخوان خيلي بلند شده بود. دوباره ماليخوليا داشت خودش را نشان مي داد.
پدر كه داشت برمي گشت و دستش را به طرف مشروبش دراز مي كرد بااحترام گفت:"خوب، خدا اون مرحومو هرجا كه هست بيامرزه"! ناگهان متوقف شد ، اول به گيلاس نگاهي انداخت بعد هم به كساني كه دور وبرش نشسته بودند.
انگار كه آماده شده بود كه همه چيز را يك شوخي تلقي كند اگرچه خيلي بي مزه بود. پس با لحني نسبتاً شاد گفت:"اي بابا !!! كار كيه"؟
براي چند لحظه همه ساكت شدند. صاحب بار و زن هاي پابه سن گذاشته اول به پدر و بعد هم به گيلاسش نگاهي انداختند.
يكي از زن ها كه رنجيده بود گفت:"آقاي محترم! كار هيش كس نيس. فكر مي كني ما دزّيم"؟
صاحب بار هم كه ناراحت شده بود گفت:"اُ ، ميك. هيچ كدوم از اونايي كه اينجان همچين كاري نمي كنن".
پدر كه لبخندش داشت رنگ مي باخت گفت:"اين كه نشد حرف. حتماً پاي كسي در ميونه".
زن نگاه غضب آلودي به من كرد و بابدجنسي گفت:"اگه اين طوره ، كار همونائيه كه بهش نزديك تر بودن". آن وقت بود كه حقيقت بر پدر آشكار شد. گمان مي كنم يك كم به نظر مي رسيد كه در عالم هپروت باشم. پدر خم شد و من را تكان داد.
با وحشت پرسيد:"حالت خوبه لاري"؟
پيتركرولي به من نگاه كرد و پوزخندي زد.
با صدايي خش دار داد زد:"مي توني به اون يه ضربه بزني"؟
من به راحتي توانستم. شروع كردم به بالا آوردن. پدر با ترس به عقب پريد مبادا كت و شلوار خوبش را خراب كنم و با عجله در پشتي را باز كرد.
فرياد زد:"بدو! بدو! بدو"!
آن بيرون، ديوار را كه آفتاب كاملاً روشنش كرده بود و گل پيچ پيچك هم از آن آويزان بود ديدم و شروع كردم به دويدن. تشخيص فاصله ام خوب بود ولي نيرويي كه به كار بردم بيش از حد بود، چرا كه يكراست به ديوار خوردم و به نظرم رسيد كه بد جوري آن را زخمي كردم. از آنجايي كه خيلي مؤدب بودم گفتم:"ببخشيد". پدر كه هنوز نگران كت و شلوارش بود از عقب آمد و با احتياط مرا كه داشتم بالا مي آوردم نگه داشت.
به نحو دلگرم كننده اي گفت:"چه پسر خوبي! اگه همه شو بالا بياري معلومه كه بزرگ شدي".
زرشك! من بزرگ نبودم. هنوز خيلي مانده بود بزرگ بشوم. همان طور كه داشت من را به بار مي برد نعره ي ناخوشايندي از گلويم بيرون دادم. پدر مرا نزديك زن هاي شالدار روي يك نيمكت نشاند. زن ها كه هنوز از تهمتي كه به آنها زده شده بود دلشان پر بود با خاطري رنجيده خودشان را جمع كردند.
يكيشان كه داشت با ترحم به من نگاه مي كرد با ناله گفت:"خدا خودش كمك كنه! حيف نيس همچين آدمايي پدر باشن"؟
صاحب بار كه داشت خاك اره روي ردّي كه از خودم به جا گذاشته بودم مي پاشيد به پدر هشدار داد:"ميك، اين بچه اجازه نداره اينجا باشه. بهتره ببريش خونه. هر لحظه ممكنه يه پاسبان سربرسه".
پدر چشم هايش را به طرف آسمان كرد. در حالي كه بي سر و صدا دست هايش را مثل مواقعي كه واقعاً مستاصل بود به هم مي زد هق هق كنان گفت:"خداي من ! اين ديگه چه بلايي بود سر من بدبخت اُوُردي؟ واي! جواب مادرشو چي بدم"؟ بعد با دندان قروچه محض اين كه زن هاي حاضر را هم بي نصيب نگذاشته باشد ادامه داد:"مگه نه اينه كه زَنا بايد تو خونه بمونن و خودشون مواظب بچه هاشون باشن ... بيل كالسكه ها رفتن"؟
صاحب بار جواب داد:"خيلي وقته ميك".
پدر بانوميدي گفت:"مي برمت خونه". و تهديد كنان افزود:"ديگه با خودم بيرون نمي آرمت". بعد دستمال تميزي از جيب پيرهنش به من داد و گفت:"بگير. بذارش رو چِشِت".
خونِ روي دستمال نخستين علامتي بود كه به من فهماند زخمي شده ام. در جا شقيقه ام هم شروع كرد به زِق زِق كردن. جيغ ديگري كشيدم.
پدر در حالي كه داشت مرا از در به بيرون هدايت مي كرد با اوقات تلخي گفت:"هيس! فكر مي كنن كشته شدي. چيزي نشده. رسيديم خونه مي شوريمش".
كرولي در حالي كه طرف ديگر مرا گرفته بود گفت:"آروم باش مرد! الآن حالت خوب مي شه".
تا حالا هيچ كس را نا آگاه تر از آنها نسبت به اثرات الكل نديده ام. نخستين دم هواي تازه و گرماي خورشيد مرا بيش از پيش سست تر و گيج تر كرد. بين باد و امواج پرت مي شدم و غلت مي زدم تا اين كه پدر دوباره شروع كرد به هق هق كردن.
"خداي بزرگ ، همه ي همسايه ها بيرونن! چه غلطي كردم امروز سر كار نموندم! نمي توني راس راه بري"؟
نمي توانستم. به خوبي مي ديدم كه آفتاب زنان بلارني لين ، پير و جوان را ، بيرون كشيده بود و هر كدام به يك لنگه در خانه اش تكيه داده بود يا روي پله هاي دم در نشسته بود. همگي از ورور كردن دست برداشتند تا به اين مضحكه ي عجيب زل بزنند: دو تا مرد هوشيار ميانسال داشتند پسر بچه ي مستي را كه زخمي بالاي چشمش بود به خانه مي بردند. پدر مانده بود كه جلوي آبروريزي را بگيرد و مرا سريع به خانه ببرد يا اين كه وظيفه ي همسايگي اش را با ارائه ي توضيحات به جا آورد. عاقبت جلوي خانه ي خانم رُچ ايستاد. آن طرف خيابان ، يك دسته پيرزن جلوي يك در جمع شده بودند. از همان ابتدا از نگاهشان بدم آمد. روي هم رفته به نظر مي رسيد كه خيلي به من علاقه پيدا كرده بودند. به ديوار خانه ي خانم رچ تكيه دادم در حالي كه دست هايم در جيبم بود و داشتم با ناراحتي به آقاي دولي بيچاره در قبر سردش در كوراگ فكر مي كردم. حالا او ديگر هيچ وقت نمي توانست از اين مسير عبور كند. پر از احساسات شروع كردم به خواندن آوازي كه پدر عاشق آن بود:
گرچه بي اعتناست به مونونيا
ومي لرزد از سرما در گور
برنخواهد گشت هيچ گاه به كينكورا
خانم رچ گفت:"طفل معصوم! چه صداي قشنگي داره! خدا خودش بهش رحم كنه"!
البته من خودم فكر كردم اين طور گفت ، پس وقتي كه پدر انگشتش را به نشان تهديد بر من بلند كرد و گفت:"هيس!" حسابي تعجب كردم. به نظر مي رسيد مناسبت آن آواز را با وضعمان درك نمي كرد ، لذا بلندتر به خواندنم ادامه دادم.
پدر با تشر گفت:"هيس، مي گم خفه شو". بعد در حالي كه سعي مي كرد محض خاطر خانم رچ لبخندي روي صورتش نقش ببندد ادامه داد:"ديگه تقريباً رسيديم. باقي راهو خودم بَقَلِت مي كنم".
اگرچه مست بودم ولي هنوز شعورم سر جايش بود كه بخواهم اجازه بدهم آن طور با خفت بقلم كند.
با خشونت تمام گفتم:"دست از سرم بردار. خودم مي تونم را برم. فقط يه خوده سرم اذيتم مي كنه. دلم مي خواد استراحت كنم".
در حالي كه سعي مي كرد مرا بلند كند با بي رحمي تمام گفت:"خونه تو تختت مي توني استراحت كني". از برافروختگي صورتش فهميدم كه خيلي عصباني است.
با بدخلقي گفتم:"اَه! نمي خوام برم خونه. چرا دس از سرم برنمي داري"؟
به دليلي دسته ي پيرزن ها آن طرف خيابان خيلي از اين خوششان آمد. از خنده روده بر شدند. خشمي مزخرف شروع به گسترش در درونم كرد ، چرا كه مي ديدم آدم نمي تواند يك پيك مشروب بزند بدون اين كه تمام محله بيرون بريزد و تو را مضحكه ي عام و خاص كنند.
در حالي كه مشتم را به طرفشان نشانه رفته بودم داد زدم:"دارين به كي مي خندين؟ اگه نذاريد رد بشم كاري مي كنم كه جاي خنده گريه كنين".
به نظر رسيد كه بيش تر خوششان آمد ؛ مردمي به بي ادبي آنها نديده بودم.
گفتم:"جنده هاي عوضي ، برين گم شيد".
پدر دندان قروچه كنان گفت:"هيس، مي گم خفه شو"! ديگر دست از تظاهر برداشت و با دستش مرا گرفت و روي زمين مي كشاند و مي برد. قهقهه ي پيرزن ها داشت ديوانه ام مي كرد. مي خواستم مقاومت كنم ولي پدر خيلي قوي بود. براي اين كه پيرزن ها را ببينم مجبور بودم سرم را برگردانم.
داد زدم:"مواظب رفتارتون باشين وگرنه برمي گردم و نشونتون مي دم. بهتون ياد مي دم كه بعد از اين بذاريد آدماي محترم راحت از اينجا رد بشن. بهتره بريد تو خونه هاتون صورت كثيفتونو بشورين".
پدر هق هق كنان گفت:"اين ديگه دَفه ي آخر بود. هزار سال ديگم زنده باشم ديگه غلط كنم".
تا امروز نفهميدم داشت از من دست بر مي داشت يا مشروب. در حالي كه پدر مرا روي زمين مي كشيد و به داخل خانه مي برد بلند بلند سرود "بچه هاي وكسفورد" را مي خواندم كه خيلي مناسب حس وحال حماسي ام بود. كرولي كه احساس خطر مي كرد فلنگ را بست و رفت. پدر لباس هايم را از تنم بيرون آورد و مرا روي تخت گذاشت. نمي توانستم بخوابم چرا كه همه چيز در سرم مي چرخيد. حالت نامطبوعي بود و دوباره بالا آوردم. پدر با دستمال خيسي آمد و من و تختم را تميز كرد. تب داشتم و به پدر گوش مي دادم كه داشت چوب خرد مي كرد تا آتش درست كند. بعد شنيدم داشت ميز را مي چيد.
ناگهان در جلويي با ضربه اي باز شد و مادر كه سوني در آغوشش بود مثل اجل معلّق وارد شد. آن بانوي آرام و با حجب و حياي هميشگي نبود بلكه از خشم مي غريد. مثل روز روشن بود كه همه ي ماجرا را از همسايه ها شنيده بود.
ديوانه وار فرياد زد:"ميك دلاني ، چه بلايي سر پسرم اُوُردي"؟
پدر كه اين پا آن پا مي كرد گفت:"ساكت شو زن! مي خواي همه ي همسايه ها بشنفن"؟
مادر با يك خنده ي وحشتناك جواب داد:"هه، كيه كه خبر نداشته باشه؟ همه ي همسايه ها مي دونن چه طور مشروب تو حلق بچه ي بد بختت ريختي تا با اون حيوون كثيفي كه همرات بود سرگرم بشين".
پدر كه از تفسير همسايه ها از ماجرا حسابي عصباني شده بود داد زد:"اما من كه بهش مشروب ندادم. خودش موقعي كه پشتم بهش بود اونو خورد. فكر مي كني من كي اَم"؟
مادر با اوقات تلخي گفت:"همه ي عالم وآدم مي دونه تو كي هستي. خدا از سر تقصيراتت بگذره كه هر چي در مي آريم خرج كوفت و زهرمار مي كني. تازه بچه اَت هم طوري بار مي آري كه يه مست بي سر و پا بشه مث خودت".
بعد به اتاق خواب آمد و كنار تخت زانو زد. وقتي كه زخم بالاي چشمم را ديد شروع كرد به آه و ناله. در آشپزخانه هم سوني زار زار زد زير گريه. لحظه اي بعد پدر كه شب كلاهش را تا روي چشم هايش كشيده بود در چارچوب در ظاهر شد. قيافه اش داد مي زد كه در اوج درماندگي بود.
غرولند كنان گفت:"بعد از اين همه بدبختي كه امروز كشيدم اينه دستمزدم كه بهم بُهتون بزني مشروب زدم؟ تمام روز يه قطره هم لب تر نكردم. آخه چه جوري وقتي كه همه شو اون سر كشيد؟ باهاس واسه من دل بسوزوني كه هم روزم خراب شد و هم مسخره ي تموم همسايه ها شدم".
روز بعد وقتي كه صبح پدر پا شد و آرام سبد غذا در دست به سر كار رفت ، مادر خودش را روي من كه هنوز در تخت دراز كشيده بودم انداخت و حالا نبوس كي ببوس. انگار كه همه ي اين ها زير سر من بود. قرار شد تا چشمم خوب نشده به مدرسه نروم و در خانه بمانم.
مادر كه چشم هايش مي درخشيدند گفت:"مرد كوچك و دليرمن ! خواست خدا بود كه تو اونجا بودي. تو فرشته ي نگهبان بابات بودي".
ترجمه شده توسط:محمد رجب پور
ارسال شده توسط: علی منتقم