ترجمه A Young Boy's Ambition
ترجمه A Young Boy's Ambition
زماني كه يك پسر بچه بودم، تنها يك آرزوي دائمي بين رفقاي من كه در روستايي در غرب رودخانه مي سي سي پي هستند وجود داشت و آن اين بود كه قايقران كشتي بخار باشي . ما آرزوهاي گذراي ديگري هم داشتم اما آنها فقط گذرا بودند هنگامي كه يك سيرك مي آمد و مي رفت در حالي ما را ترك مي كرد كه همي ما مي خواستيم دلقك بشويم . حالا ما اميدواريم كه اگر زنده بوديم و آدم خوبي هم بوديم خدا به ما اجازه خواهد داد كه دزد دريايي باشيم . اين آرزوها به نوبه خود كمرنگ مي شد ، اما آرزوي قايقران بودن براي هميشه باقي ماند .
يك روز يك قايق بخاري ارزان و پر زرق و برق از سنت لويز و يكي ديگر از ككوك آمد . قبل از اين وقايع روز با شكوه و قابل انتظار بود . بعد از آنها روز مرده و خسته كننده بود . نه تنها پسرها بلكه همه افراد دهكده چنين احساسي داشتند . بعد از همه ي اين سالها من مي توانم آن دوران را تصور كنم . درست مانند اين بود شهر سفيد غرق در روشنايي (نور) آفتاب صبح تابستاني بود خيابانها خالي يا تقريبا خالي بود . يكي دو فروشنده در حالي كه صندلي هايشان را به ديوار تكيه داده اند در جلوي مغازه هايشان نشسته اند چانه هايشان بر روي سينه و كلاه هايشان را بر روي صورتشان گذاشتند و خوابيده اند آنجا مي سي سي پي بزرگ با عظمت و با شكوه بود . گردش جزر و مد در امتداد ساحل و در مقابل نور خورشيد مي درخشيد . در حال حاضر غشاي از دود سياه در نقطه اي در دور دست ظاهر شده است . ناگهان يك راننده ي گاري سياهپوست كه بخاطر چشم هاي تيزبين و صداي بلند حيرت آور معروف است فرياد زد كشتي بخار دارد مي آيد و صحنه عوض شد . ميخواره (مست) شهر هوشيار شد فروشنده ها بيدار شده اند و صداي تلق تلق واگن ها. از هر خانه و مغازه اي حركت انساني جاري مي شود و ناگهان شهر مرده زنده مي شود و حركت مي كند . واگن ها ، مردان ، پسران همه ي مردم از تمام محله هاي شهر به سوي مركزي مشترك در حال عجله هستند ،(به سمت اسكله) آنجا جمع شده اند مردم چشمهايشان را بر كشتي هاي آمده دوخته اند و آنچنان در شگفتي هستند كه انگار براي اولين بار است كه مشاهده مي كنند، قايق نسبتا خوش نما بود اون طولاني تيز و تر تميز و زيبا بود داراي دو دودكش بلند با يك وسيله تزيين شده طلا كاري شده كه به نوعي بين آنها تابيده شده بود و اتاق رويايي ناخدا جعبه هاي پارو كه نام قايق در بالاي آنها است بسيار زيبا هستند. عرشه ي بالايي با وجود مسافران سياه به نظر مي رسد كاپيتان با صداي شيپور مي ايستد و همه حسرت مي خورند . دود سياه و غليظي چرخان و رقصان از دودكش خارج مي شود عظمتي كه با اضافه كردن دانه هاي كاج براي آتش قبل از آمدن به شهر بوجود آمده است يك كارگر عرشه حسود يك حلقه طناب در دست دارد با ژست در جلو ايستاده است . كاپيتان دستش را بلند مي كند شيپور به صدا در مي آيد و چرخ ها مي ايستد و سپس به عقب حركت مي كنند با به هم زدن ، آب را به كف تبديل ميكند و ديگ بخار استراحت مي كند سپس تقلايي براي رسيدن به خارج و رسيدن به ساحل و براي حمل و نقل و خالي كردن باركشتي . همه در يك زمان و چيزي كه كار را سهيل و آسان مي كند ، فرياد ها و ناسزاهاي شاگردهاست . ده دقيقه بعد ماشين بخار دوباره در حال كار است . بدون صدور دود سياه از دودكش و ده دقيقه بعد از آن، شهر دوباره مرده مي شود و ميخواره شهر يك بار ديگر به خواب مي رود .
پدرم رئيس دادگاه بود و من باور داشتم كه او صاحب قدرتي است كه مي تواند به همه مرگ و حيات دهد و مي توانست هر كسي را كه به او صدمه بزند به دار بياويزد . اين يك امتياز براي من بود با اين وجود ميل به ناخدا شدن مانع از ورود من به اين كار بود . اول مي خواستم پيشخدمت كشتي باشم به طوري كه مي توانستم با روپوش سفيد بيرون بيايم و روي ميزي را به اطراف تكان دهم جايي كه همه ي دوستان قديمي مي توانند مرا ببينند . بعدا فكر كردم كه من ترجيح مي دهم يك كارگر عرشه باشم كه در انتهاي كشتي ايستاده و حلقه طنابي در دست دارد .زيرا كارگر عرشه بودن مشخص و برجسته است كم كم يكي از دوستانمان رفت و براي مدتي طولاني خبري از او شنيده نشد . سرانجام يك كمك مهندس در كشتي بخار از آب در آمد اين موضوع باعث شگفتي همه شد .
آن پسر رسواي عالم بود و من برعكس او بودم او به اين بلندي رسيده بود و من در تيرگي و بدبختي. براي رسيدن به اين عظمت هيچگونه بخششي در كار نبوده است . او همواره مشغول مالش دادن پيچ هاي زنگ زده بود هنگامي كه قايق او در شهرمان لنگر انداخته بود در كنار نرده ها نشسته و آنها را مي مالد جايي كه ما مي توانيم او را ببينيم و به او غبطه بخوريم . هر موقع كه قايقش از كار انداخته است او به خانه مي آيد و در اطراف با لباسهاي سياه روغني خود قدم مي زند به نحوي كه هيچكس نمي تواند كمك كند كه به ياد بياوري كه او يك قايقران بود او از همه ي تكنيكهاي كشتي بخار در حرفهايش استفاده مي كند. به نحوي از آنها زياد استفاده كرد . كه گاهي اوقات فراموش مي كند كه مردم عادي صحبتهايش را متوجه نمي شوند او ممكن است در مورد سمت راست كشتي به آساني دروغ بگويد طبيعتا انسان ممكن است آرزو كند كه كاش او مرده بود. او هميشه در مورد سنت لويي مانند يك شهروند قديمي صحبت مي كند او ممكن است تصادفا به لحظاتي اشاره كند كه از خيابان چهارم پائين مي آيد يا موقعي كه از كنار خانه كشاورزي گذشت و ممكن است در مورد همه ماجراجوي هايش در آنجا دروغ بگويد . دو سه تا از بچه ها براي مدتي طولاني شخصيت قابل ملاحضه اي در بين داشتند زيرا آنها روزي در سنت لوي بوده اند و اطلاعات عمومي مبهمي درباره شگفتي هاي آنجا داشتند اما حالا دوران جلال و افتخارشان به پايان رسيده است . آنها فروتنانه سكوت مي كنند و يادگرفته اند ناپديد شوند وقتي كه مهندس ظالم نزديك مي شود . اين شخص پول هم زياد دارد و موهاي روغني و يك ساعت زرق و برق دار نقره اي با بند ساعت برنجي زرق برق دار او يك كمربند چرمي مي پوشيد و از هيچ گونه بند شلوار استفاده نمي كند . اگر جواني توسط همراهانش قلبا مورد تحسين يا نفرت قرار نگرفته است اين يكي قرار گرفته است و هيچ دختري نمي تواند در مقابل فريبندگي او مقاومت كند هنگامي كه سرانجام قايقش منفجر شد . رضايت آرام بخشي در ميان ما منتشر مي شود به نحوي كه انگار ماه ها چيزي نمي دانيم اما وقتي هفته بعد زنده و مشهور به خانه آمد با ظاهري درب و داغون و بانداژ شده در كليسا ظاهر شد . قهرمان درخشان كه همه با شگفتي به او خيره شده بودند . براي ما بنظر مي رسيد كه تعصب از مشيت الهي براي ناشايستگي يك آدم پست به نكته اي اشاره مي كرد كه جايي براي انتقاد باز بود .
اين شغل فقط مي تواند يك نتيجه ايجاد كند و آن به سرعت دنبال مي شود. پسرها يكي پس از ديگري موفق شدند به رودخانه برسند. پسر وزير مهندس مي شود، پسران دكتر و رئيس پست خانه فروشنده شدند، پسر دلال عمده فروش مشروب، مشروب فروش يك قايق شد چهار تا پسر يك تاجر عمده كالا و دو پسر قاضي شهرستان كاپيتان شدند. كاپيتان بودن عالي ترين موقعيت در ميان آنها بود.
يك كاپيتان حتي در آن روزها كه دستمزد ها ناچيز بود يك درآمد شاهانه داشت از يكصدو پنجاه تا دويست و پنجاه دلار در ماه بدون هيچ گونه كسري. دو ماه از حقوق او مي توانست دستمزد يك موعظ براي يك سال باشد. برخي از ما دل شكسته رها شديم- ما نتوانستيم به رودخانه برسيم حداقل والدين مان به ما اجازه ندادند. بنابرين من بزودي فرار كردم و گفتم هرگز به خانه بر نمي گردم تا كاپيتان شوم و بتوانم در بزرگي و شكوه بر گردم، اما به هر طريقي من نتوانستم موفق شوم من فروتنانه روي عرشه چند تا از اين كشتي ها كه مانند دسته ساردين در طول اسكله سنت لويز قرار گرفته بودند رفتم و فروتنانه جوياي كاپيتان ها شدم، اما فقط شانه هاي سرد و كلمات كوتاه خدمه و فروشنده ها نصيبم شد.من مجبور بودم شرايط موجود را بپذيرم، اما من روياي آرامش بخشي براي آينده داشتم، زماني كه من يك كاپيتان بزرگ و با افتخار خواهم شد، با ثروت زياد كه مي توانم تعدادي از اين خدمه ها و منشي ها را خريد و فروش كنم.